Wednesday, May 30, 2007

عادت نمي كنيم

گاهي به نظر مي رسه كه هرگز عادت نمي كنيم. هرگز. يه تلنگر كافيه تا همه ي جبروتي رو كه نفس نفس جمع كرده و حفظ كرده بودي ول كني و فرو بريزي. گاهي در يك لحظه احساس مي كني كه ديگه طاقت نداري. فكر مي كني تمومه. فكر مي كني پس اين سرطان بدخيم چرا اينقدر طولاني شده؟ چرا نه مي ميري نه زنده مي شي؟ فكر مي كني چرا نمي توني بري؟ اما به كجا؟ نمي دوني. شايد به هر آن كجا كه باشد به جز اين سرا سرايم...
داد مي زني. داد مي زني؟ نه حتي داد هم نمي توني بزني. حتما كسي صدات رو مي شنوه. نه نبايد، نمي شه.
سعي مي كني منطقي باشي. منطق؟ چه فكر احمقانه اي. جان من همه مفاهيم كه همه جا كاربرد ندارد. منطق اينجا جايي نداره.
احساس سر در گمي مي كني. نمي دوني چي مي خواي، نمي دوني چي حالت رو خوب مي كنه. حتي نمي دوني مي خواي حالت خوب بشه يا نه؟ دلم امشب مستي مي خواد.. آره، آره خودشه. دلم مي خواد سياه مست بشم.. مي خوام سيگار بكشم و آهنگ گوش كنم. همون آهنگاي قديمي. امشب مي خوام نبش قبر كنم. مي خوام.. آره خودشه اين همون چيزيه كه الان احتياج دارم بهش. فكر كنم يه كمي ويسكي داشته باشم. امشب منو جواب مي ده..


سعدي، سعدي عزيز مي گويد همان را كه هرچه گفتي آن نشد كه مي خواستي. كلمات را چيدي اما نفهميدي چرا قادر به رساندن آنچه در دل داري نيستند؟!

تا حال منت خبر نباشد // در كار منت نظر نباشد
تا قوت صبر بود كرديم // ديگر چه كنيم اگر نباشد؟

Sunday, April 01, 2007

سفر قندهار شمال!!

اين بارون سيل آساي! ديروز فكر كنم فقط رسالتش اين بود كه ما رو از شمال رفتن بندازه.روز قبلش كه هوا صاف و بي دردسر بود، امروز هم كه ديگه خبري نيست! بارون رو كه ديدم خواستم بگم تو اين بارون نريم ولي چيزي نگفتم. يعني با خودم فكر كردم كه فوقش با يه كمي سختي مي ريم و نهايتا يه ساعت ديرتر مي رسيم ديگه. اما اينجاشو نخونده بودم كه فرداش دوباره همين جا هستم و دارم از تو خونه وبلاگ مي نويسم!

راه كه افتاديم بارون بود. بارون تند و حسابي. گفتيم تو اين اوضاع هراز ممكنه ريزش كوه و اين بساط ها داشته باشه و تصميم اين شد كه از فيروزكوه بريم. هرچي جلوتر رفتيم بارونه ول كن معامله نبود، كم كم حس كرديم دونه هاش زيادي درشت و سفت اند. گمونم تگرگ بود ديگه و از يه جاهايي ديگه رسما داشت برف مي باريد. بچه ها شروع كرده بودن نق زدن و اينكه چرا اينجوريه و اين چه وضعشه و... كه من گفتم اتفاقا جاده توي برف خيلي هم حال مي ده ! خلاصه هر چي كه پيش رفتيم تند تر و درشت تر و خفن تر شد. والا من كه فكر كنم طول زمستون تو تهران همچين برفي نديده بودم. به جايي رسيد كه گفتم: كدوم خري بود مي گفت جاده تو برف حال مي ده؟!! نهايتا اتفاقي افتاد مشابه هموني كه امسال زمستون تو بعضي مناطق تهران افتاده بود كه ملت شب رو تا صبح تو برف تو خيابون مونده بودن.
ماشين ها كيپ به كيپ تو شايد 7 - 8 لاين! ايستاده بودند و تنها شانس اين بود كه تو قسمتي از جاده بود كه مسير رفت و برگشت جدا از هم هست و حالت اتوبان داره وگرنه كه ديگه واويلايي ميشد كه نمي دونم آخرش كجا بود؟! اين داستان درست بعد از شهر فيروزكوه بود. يعني بيش از نيم راه رو رفته بودم :( فكر كنم يه دو ساعتي تو اون وضعيت مونده بوديم و منظره اي هم كه مي ديديم هيچ اميدوار كننده نبود. اگه ديده باشيد تو اون جاده مسير رفت و برگشت اختلاف سطح زيادي در حدود شايد 5- 6 متر دارند. ديديم ملت يه جايي رو گير آوردن كه كمي با زور و زحمت از اون مسير مي ري بالا و مي افتي تو جاده برگشت به سمت تهران. جماعتي كه نااميد از رفتن شده بودند خيلي ها مي انداختند و به اين طريق بر مي گشتند. خلاصه ما هم يه كم مشورت كرديم و بالاخره تصميم اين شد كه برگرديم. بابا نگران بنزين بود. بچه ها نياز به قضاي حاجت!! پيدا كرده بودند و در ضمن فكر كرديم ممكنه تا صبح تو جاده يخ بزنيم! من كه شخصا با توهم اينكه بهار اومده حتي يك لباس گرم هم بر نداشته بودم. حتي يه پتو يا ملحفه هم برعكس هميشه تو ماشين نداشتيم. خلاصه ي كلام اينكه ساعت 5/2 از تهران به مقصد بابل حركت كرديم و 12 شب دوباره رسيديم تهران!


پ.ن1: اين مطلب روز سه شنبه 7 فروردين نوشته شده و به دلايل نامعلومي تا الان پست نشده بود!!

پ.ن2: شايد هم شانس آورديم كه برگشتيم. چون ما قصد داشتيم شنبه (ديروز) برگرديم كه ظاهرا ديروز هم فيروزكوه ريزش كرده بوده و بسته بوده. پسر عمه ام با خانواده اش ديروز همين بلا سرشون اومده بوده. تصور كنيد كه آدم هم رفتنش و هم برگشتنش اين شكلي بشه ديگه خيلي ستمه!

Wednesday, March 21, 2007

تبريك؟

اين لامصب چيه ميگن؟ سال نو! لابد مبارك!!!

Tuesday, March 06, 2007

حافظ را با تو ورق زدم

نشسته بودم و حافظ مي خواندم، بعد از مدتها ،همان ديوان حافظ خودمان، همان كه خوب مي شناسيش. ورق كه زدم... آخ...همان گل ياسي كه تو لاي كتاب گذاشته بودي.. به خاطر داري؟ يكي از همان صفحاتي بود كه بارها و بارها باهم خوانده بوديمش. چشمانم روي بيت اول خشكيد:
ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكرد . . . به وداعي دل غمديده ي ما شاد نكرد

خواندنش را تاب نياوردم و كتاب را بستم و بغض يك ساله را شكستم.

اگر به خاطر داشته باشي مدتها بود ترك حافظ كرده و به لطايف و نصايح و بعضا غزليات سعدي پناهنده شده بودم. بعد از مدتها كه به سراغ حافظ عزيز رفتم اينگونه داغ دل تازه كرد...

غزليات عراقيست سرود حافظ
كه شنيد اين ره دلسوز كه فرياد نكرد؟

باز، بازش كردم. ورق زدم و خواندم و خواندم. با بعضي اشعار و بعضي ابيات گريستم :
چندان كه گفتم غم با طبيبان ... درمان نكردند مسكين غريبان

دل حافظ كه به ديدار تو خوگر شده بود ... ناز پرورد وصالست مجوي آزارش

با بعضي برايت دعا كردم:
آن سفر كرده كه صد غافله دل همره اوست ... هركجا هست خدايا به سلامت دارش

و با بعضي ... نه حتي يك بيت، حتي لبخندي محو بر لبانم نياورد.
تو بودي. لابلاي صفحه صفحه و ميان سطر سطرش جريان داشتي. عطر نفسهايت را از لابلاي كلمات حس مي كردم. نگاه مهربانت، خنده ها و گريه هايت را مي ديدم. چقدر باهم تك تكشان را خوانده بوديم.:
يارب آن گلبن خندان كه سپردي به منش ... مي سپارم به تو از دست حسود چمنش

تصاويرت جلو چشمانم به حركت آمدند. چهره ي نازت ولم نمي كرد. آخرين ديدار، آخرين تماس ها، گريه هاي پشت تلفن، چقدر دوتايي پاي تلفن گريسته بوديم! باها و بارها... نمي دانم چرا؟ به خاطر روزگار؟ بر سرنوشت؟ دنياي بي رحم؟ يا بر خودكرده ها؟ نمي دانم. دلم خواست گوشي را بردارم، شماره ات را بگيرم و باز يكي شويم و دلمان بتپد براي هر لحظه با هم بودن.. دلم خواست باشي. همين الان، همينجا. دلم تو را خواست.

حس كردم من ، من واقعي همانست كه در آن سالها بوده ام و نه آنكه اكنون سعي دارم باشم. با خود فكر كردم اگر برگردي... اگر برگردي، همه ي زندگي را باز بر تو بنا خواهم كرد. همه كس را باز خواهم راند و تنها تو را خواهم خواست. دوباره مي شوم آدم دو سه سال پيش. همان كه خوب مي شناختي. همان كه دوستش داشتي، همان كه... تنها اگر برگردي...

و همچنان مي خواندم و مي خواندم. آنقدر خواندم كه ديگر نمي فهميدم چه مي خوانم. ديگر چشمانم سياهي مي رفت و فكرم كار نمي كرد. تا اينكه به اين غزل برخوردم. نمي دانم قبلا خونده بودمش يا نه ولي چنان پريشانم كرد كه مدتها بود چنين حالي به سراغم نيامده بود..

اي شام زكوي ما گذر كن . . . وي صبح به حال ما نظر كن
از ظلمت شب تنم بفرسود . . . يارب شب ظلمتم سحر كن ..........( يارب شب ظلمتم سحر كن)
اي باد سحر بگوي با يار . . . خود را بر تيغ او سپر كن
گر كشته شوم به داغ هجرت . . . بر كشته ي خويشتن نظر كن
از زلف كمانكشش بپرهيز . . . وز ناوك غمزه اش حذر كن
حافظ اگرت هواي وصلست . . . برخيز هلا و ترك سر كن
چون يار سر وفا ندارد . . . از دست جفاي او سفر كن ............( سفر؟! )
اي دل چو نمي رسي به مقصد . . . دم دركش و قصه مختصر كن

و من دم در كشيده و قصه مختصر كردم ...

پ.ن: چه نيرويي ست كه بعد اين همه مدت همه ي چيزهايي كه خاك كردي اينطور يهو سر برمي آورد، آن هم تنها با چند بيت شعر و يك آشناي كوچك؟!
فكر كردم هرگز احساسي كه اينجور انسان را بيتاب و خراب مي كند نمي تواند يك سر داشته باشد. گفتم يعني الان در اين لحظه من هم در تو مي جوشم؟ بهم بگو. تاريخ مي زنم تا اگر روزگاري ورق برگشت شايد بتوانم بدانم. اگر تو هم حال غريبي داري تو هم تاريخ بزن عزيزم.

اين روزها يه جور عجيبي داري دوباره باهام بازي مي كني. در ترديد و تعليق و بيقراري به سر مي برم. به ندرت احساسم بيجا و بي مورد است. فكر مي كنم به زودي چيزي اين آرامش ظاهري را بهم خواهد ريخت. چيزي از جانب تو كه هنوز نمي دانم خوب است يا بد؟ نمي دانم براي من است يا عليه من؟ نمي دانم و منتظر و نگرانم.

شنبه: 5/12/1385 ساعت 7 عصر.

Monday, March 05, 2007

باز هم دستگيري!

اين هم نتيجه ي هر گونه تجمعي غير از راهپيمايي پرشكوه 22 بهمن و روز قدس و امثالهم...
http://farnaaz.info/archives/002826.html

Sunday, January 28, 2007

هر دم از اين باغ بري مي رسد!

فكر كنم اين لينك حداقل كاري بود كه مي شد كرد.

به نظرم اگه بچه ها خيلي سريع آزاد نشدند بايد حركتي بكنيم واقعي و نه مجازي. و البته به صورت متحد و هماهنگ. از همين جا هم آمادگيم رو براي حضور در هر حركتي يا اعتراضي اعلام مي كنم. نمي دونم تصميم و نظر بقيه در اين مورد چيه؟ ولي قطعا نبايد سكوت كرد. متاسفانه دولت فعلي دقيقا همون چيزيه كه قبل از شروع كارش فكر مي كرديم و مي گفتيم. با اين تفاوت كه آب زير كاه تر و بي سر و صدا تر از اوني كه ما فكر مي كرديم همون انديشه ها و تفكرات رو دارن پياده مي كنند.

اميدوارم فرناز عزيز و دو همراهش خيلي زود و بدون دردسر آزاد بشن.


پ.ن: خوب اون طوري كه حتما همه ديگه تا حالا خبردار شدن بچه ها آزاد شدن. نمي دونم موضوع چي بوده و چقدر جدي بوده يا اينكه عواقبي به دنبال خواهد داشت يا به كلي مساله فيصله؟! پيدا كرده؟بهر حال اميدوارم دردسرهاي بعدي نداشته باشه براي هيچ كدومشون و براي ديگران هم پيش نياد!
اول خواستم اين پست رو هم حذف كنم ولي بعد تصميم گرفتم بذارم بمونه فقط براي خودم كه بعدها برام ياد آور خيلي چيزها باشه.

Saturday, January 06, 2007

بياييد خائنان را بشماريم

فقط دلم مي خواهد بدانم چند درصد خودفروش بي وجود در اين بلاگستان داريم كه بدو بدو ميروند و خودشان را تقديم مي كنند؟ البته تجربه اي كه من از جامعه ي ايراني، آنچه كه از مدرسه ، دانشگاه و هرجاييكه نياز به همراهي همه بوده ، داشتم مي گويد كه نهايتا همه اين كار را خواهند كرد. شايد بازهم مثل هميشه بجز من!!

بدترين ، بي شرمانه ترين ، مزخرف ترين ، زورگويانه ترين تصميمات را وقتي به مرحله اجرا مي گذارند ملت از ترس دردسر و براي بقا به سرعت و بدون هيچ گونه مخالفت و مقاومت جدي سرشان را مي اندازند پايين و همان مي كنند كه بناست انجام دهند. معمولا حتي كساني كه خيلي بيش از اينها از ايشان انتظار مي رود هم عكس العملشان خيلي متفاوت نيست!! و در نهايت خيلي زود و خيلي راحت همه مي پذيرند كه چاره اي نيست و بايد تبعيت كرد! هميشه اين مساله به شدت مرا دلگير و نااميد كرده و مي كند. همه آنچه كه در اين كشور مشاهده مي شود نتيجه مستقيم همين خصلت هم وطنان است. حجاب اجباري در سطح كشور يكي از بارزترين اين موارد بوده! چه كسي باور مي كرد كه روزي بتوانند چنين كنند؟ و البته همين شده كه كسي همچون احمدي نژاد شده است رييس جمهور اين كشور پهناور!!

حالا هم دست گذاشته اند روي وبلاگستان و دارند مقدمات اجراي طرح حجاب اجباري در وبلاگ شهر را فراهم مي كنند. مكاني كه تا كنون بيش از هر فضاي ديگر خارج از كنترل بوده و حتي فيلترينگ هم نتوانست آن را مطيع سازد و تحت كنترل آورد. اما اين طرح مي تواند. مي تواند چون ما عادت كرده ايم به اطاعت. به اينكه همه جا كنترلمان كنند. به اينكه تحميقمان كنند و مثال كودكان گولمان بزنند. زماني با وعده حمايت، زماني با تهديد، زماني با نام ساماندهي و... چون عادت كرده ايم به آزاد نبودن، به مقيد بودن. چون ميان ما مثل هرجايي ديگر ترسو و خودفروش فراوان است. مي گوييد نه؟ بياييد بشماريم..

به نظر من هر يك نفري كه وبلاگش را ثبت مي كند به سهم خود به اين شهر عزيز خيانت كرده و قدمي برداشته رو به سقوط شهر.


البته بلاگستان مي توانم بگويم ميان همه اجتماعاتي كه قبلا ديده بودم در مواقع لزوم يكدست ترين و هم سوترين بوده. اين چند روز هر چه در اين مورد خوانده ام همگي اعلام كرده بودند كه اين كار را نخواهند كرد و به شدت هم عكس العمل نشان داده بودند. اين طرح به نظرم آنقدر قبيح و وقيحانه هست كه نيازي نيست براي خوب نبودنش استدلال بياوريم و موضوع را تحليل كنيم. با خود مي انديشم آيا هستند بلاگرهايي كه متوجه موضوع نباشند؟! وبلاگستان ديگر شهر شيشه اي ما نخواهد بود. ديگر خانه امن ما نخواهد بود. تبديل خواهد شد به شهري اشغال شده. ما به اينجا آمديم كه خودمان باشيم. كه بگوييم آنچه را در هيچ كجاي ديگر نمي شد گفت. آمديم كه بنويسيم به گونه اي كه پيشتر ها در هيچ رسانه ي عمومي نمي شد نوشت. ما وبلاگستان را آنطوري كه خودمان دوستش داشتيم ساختيم. قوانين خودمان را به آن حاكم كرديم. از خواسته هاي خودمان پيروي كرديم. دردناك است كه با نادانستن يا فقط براي به ظاهر باقي ماندن يا از روي ترس يا هر چيز ديگر دو دستي تقديمش كنيم تا آن را برايمان تبديل كنن به يكي از همان شهرهايي كه ازشان به اينجا پناهنده شده بوديم.


خدا وكيلي يك بار هم كه شده مرد و مردانه، زن و زنانه بياييد و بر روي حرفمان بايستيم و نترسيم و متحد باشيم، اگر همگي اين درك و باور را از اين قضيه داريم كه اين طرح تمام آن چيزهايي را كه به خاطرشان ما به اين شهر كوچك روي آورده ايم و به خاطرشان اينجا را دوست داريم از ما خواهد گرفت.

Tuesday, December 26, 2006

مرگ. چقدر راحت، چقدر نزديك!

اميد عزيز.
2 - 3 سالي از من بزرگتر بود. 30 -31 ساله! ظاهرا از كرج مي اومده به سمت تهران. دير وقت بوده، نمي دونم شايد خسته بوده، شايد خوابش گرفته. احتمالا زده كنار كه كمي بخوابه يا استراحت كنه؟ نمي دونم؟ هنوز نمي دونم دقيقا چه اتفاقي افتاده؟ ظاهرا چيزي روشن كرده بوده براي گرم شدن. حتما گفته فقط چند دقيقه. حتما هرگز فكر نكرده كه ممكنه خطرناك باشه، گفته حواسم هست. فكر نكرده كه خوابش ببره و... و ديگه نتونه بيدار شه.. نمي دونم تا كي اونجور مونده. نمي دونم پليس پيداش كرده ؟...نمي دونم. نمي دونم..فقط مي دونم كه عمه ي بيچاره ام ديگه اميدي براش نمونده.. مي دونم كه الان ديگه هيچ چيزي تو دنيا آرومش نمي كنه...

بابا گفت: بيشتر از خود اميد برا اون مادر بدبختي ناراحتم كه سي سال با هزار بدبختي با هزار اميد و آرزو اين بچه رو بزرگ كرده. همه زندگيش شده اين پسر. چطوري مي خواد تحمل كنه؟
مامان گفت: جونش برا اميد در مي رفت.

يه دونه پسر ته تغاري بود. عمه ام خيلي دوسش داشت. دخترا كه همه سالهاست رفته اند سر خونه و زندگي خودشون. مونده بود همين يكي كه ديگه همه ي هم و غم پدر و مادر پيرش بود. و حالا..چهره تكيده ي عمه ام رو مجسم مي كنم. زني كه تو زندگيش سختي زياد كشيده. و حالا اين مصبيبت. واي خداي من چطور مي خواد تحمل كنه؟

بردنش شمال برا خاك سپاري. مامان و بابا هم ديروز رفتند براي مراسم. نشد كه برم.

چند ساليه مرتب سايه مرگ رو سر اين فاميل هست و انگار سال به سال هم ناغافل تر و بي رحمانه تر حمله مي كنه!


يادم نيست آخرين بار كي ديدمش؟ چند سال پيش؟ چرا دنيا اينطوري شده؟ چرا اينقدر آدما كم همديگرو مي بينن؟ مگه نه اينكه پسر عمه ام بود؟ پس چرا اينقدر دور؟

يكي از خاطراتي كه از اميد هيچ وقت يادم نمي ره اون روزيه كه :
پيش دانشگاهي بودم. 10 سال پيش! خونه مادربزرگم بودم ( دِتِر ) كه اميد و عمه ام اومدند اونجا ديدن مادربزرگ. اون موقع سرباز بود. مادربزرگم ازش پرسيد:
- سربازي تموم شد؟
+ نه
- چرا؟ تو كه خيلي وقته رفتي؟ چند وقته؟
+ 3 سال !
- مگه سربازي چند ساله؟
+ 2 سال
- پس چرا تموم نشده؟
+ آخه هي شيطوني كردم، هي فرار كردم، هي اضافه خدمت خوردم!!
- پسر جان سربازيتو درست برو زودتر تموم شه راحت شي، بياي به كار و زندگيت برسي. شيطوني نكن ...
و اميد مي خنديد. مي خنديد و مي گفت من مي خوام تموم شه ولي نمي شه..


آهان آره پارسال تابستون بود ، عروسي سميعه. بعد از سالها! آره آخرين باري كه ديدمش اون موقع بود، جلو در سالن.

اون شب وقتي ماجرا رو شنيدم. بعد چند ساعت كه همينجور موضوع تو ذهنم در گردش بود فكر كردم يعني معشوقي داشته؟ كسي رو دوست داشته؟ كسي دوستش داشته؟ كسي تو اون ساعتها نگران و چشم انتظارش بوده؟ نمي دونم. ولي غصه اش همين برا پدر و مادر پيرش بسه كه نابودشون كنه..
آرزو مي كنم از همه خانواده ها دور باشه.


اميد عزيز دعا مي كنم براي آرامش و شادي روانت و از خدا صبر مي خوام براي خانواده ات. براي عزيزانت.


باز هم..
مي رن آدما ، از اونا فقط ، خاطره هاشون به جا مي مونه...


Saturday, December 23, 2006

بازي شب يلدا

والا من اين چند روزه يه كمي دور از ماجراها بودم خلاصه كه امروز از همه جا بي خبر اومديم و ديديم اين پرگلك خانوم يه چيزاي عجيب غريبي نوشته اند و اسم ما رو هم اون زيرش مرقوم فرموده اند و تهدايداتي هم اين وسط صورت گرفته بسي خوفناك!
بعد تازه ما دوره افتاديم ببينيم جريان چيه و همينجوري لينك شديم اين ور و اون ور و ديديم به ، چه خبره! بازم يه شيطنت تازه تو وبلاگستان كه اين بار ما رو هم قاطيش كردن!
البته يه زن عزيز هم منو به اين بازي دعوت كردن كه از ايشون هم تشكر مي كنم.

خوب من فكر كنم يكي از اون كساني باشم كه خيلي چيزا رو در موردم نمي دونيد!( ببينيد با آدم چي كار مي كنيد؟!)


1- داراي حافظه اي بس اسفبار هستم به گونه اي كه اگر زماني زندگيتون به ، به خاطر سپاري من ، بسته بود يه جاي خوش آب و هوا تو بهشت زهرا واسه خودتون رزرو كنيد. بارها پيش اومده كه مثلا كسي به من گفته: مي ري تو اتاق فلان چيز رو هم بيار. من رفته ام توي اتاق و برگشته ام و هيچم فلان چيز رو نياورده ام و ... البته به جان عزيزتون قسم كه هرگز عمدي نبوده! آخرين شاهكارم اين بود كه پريروز 5 دقيقه زير دوش بودم و داشتم فكر مي كردم خوب الان چي كار بايد بكنم؟؟ كه يهو يادم اومد: آهان بايد الان با شامپو سرمو بشورم! كور شم اگه دروغ گفته باشم.

2- هميشه عاشق سياست بازي بودم و فكر مي كردم روزي يكي از مبارزان بزرگ اين مرز پرگهر خواهم شد و نهايتا در راه ميهن جان خواهم سپرد! بارها صحنه تيرباران خود را ديده ام! متاسفانه يا خوشبختانه هيچ وقت تو شرايطي قرار نگرفتم كه بتونم جذب اين گروهك ها بشم يا تو شلوغ كاري ها شركت كنم و دين خودم رو به ميهن ادا كنم و به سلامتي تيرباران بشم! البته اين روزها دارم به اين نتيچه مي رسم كه نهايتا از آلزايمر خواهم مرد!

3- از 10 ، 11 سالگي (حتي شايد كمتر) هميشه به دنبال راهي براي مردن آسون بودم و هميشه از كساني كه به نوعي با اين مسائل آشنا بودن( از جمله اين سالهاي اخير از دختر عمه عزيز كه دانشجوي پزشكي بود) به گونه اي نامحسوس كه شك و شبهه اي ايجاد نكنه در اين زمينه تحقيقاتي به عمل آورده و دروغ چرا ايده هايي دارم ولي هنوز به نتيجه نهايي نرسيده ام!

4- آدم بسيار بداخلاق ، سلطه جو و حكومت طلبي هستم! و درعين حال شايد كمي هم زودرنج!(اعترافه ديگه!) آهان سالها فكر مي كردم مصلح اجتماعي هستم و بايد همه آدما رو تاديب كنم. راستش هنوزم بعضي جاها واقعا خودم رو كنترل مي كنم كه به بعضي آدما به خاطر رفتارهاشون تذكر ندم و شاكي نشم. بعضي وقتا هم از پس خودم بر نمي آم و مداخله مي كنم! ( آخه به تو چه ربطي داره كه فلاني با زنش چه جوري رفتار مي كنه يا بچه اش رو چطوري تربيت مي كنه يا حقوق ديگران رو رعايت نمي كنه يا بي ادبه يا...)

5- تا ديپلم بگيرم مادر محترم بهم ديكته مي گفتند و عجب اينكه مي گفتند تو اون كلماتي كه دبستان بودي غلط مي نوشتي رو هنوزم غلط مي نويسي! گمونم از اون بيماريهاي مادرزادي باشه كه علاج هم نداره؟!

6- امممممم بگم؟ نه بابا ولش كن آدم كه به خاطر يه بازي خودكشي نمي كنه كه، مي كنه؟!



حالا اينا رو همه رو گفتيم؟ همه اش هيچي، قسمت دردناك قضيه اينجاست كه من بايد 5 نفر رو هم به اين بازي دعوت كنم. واي از اون كه يه مهموني بخواي بگيري و حتي يه آشنا هم نداشته باشي كه دعوتش كني. تو تمام اين وبلاگستان درندشت يه نفر بود كه شايد شايد مي تونستم اميدوار باشم كه روي ما رو زمين نندازه كه اونم خودش ما رو دعوت كرده!
خوب حالا به هر حال من اين عزيزان رو مي نويسم اميدوارم يكي دو تا شون حداقل لبيك بگن كه ما خيلي ضايع نشيم!

1- يوتا خانم عزيز
2- زمستان است ، كنار آتش
3- لاف گزاف
4- بي سرزمين تر از باد
5- آ-د-ت
و البته جناب شراگيم خان اگر كه تا حالا دعوت نشده باشند؟!

يلدايي ديگر

بعد از 9 سال بالاخره امسال تو گردهمايي شب يلداي فاميلي شركت كردم! عزيزم مختصاتت دارن روز به روز كمرنگ تر مي شن، عجله كن!

البته ظاهرا بهم نساخته اين شب يلداي بدون تو. مريض شدم. چي؟ پرخوري؟ نه عزيزم پرخوري رو اون موقعي مي كردم كه شب يلداها راه مي افتاديم و هر آنچه كه مي ديديم مي خريديم و براي شام هم حسابي از خجالت خودمون در مي اومديم و بعدش ديگه ميل نداشتيم هيچ كدوم از اون همه چيزي رو كه خريده بوديم بخوريم! و خوب البته كه به وظيفه خودمون عمل مي كرديم و تا پاسي از شب مشغول خوردن بوديم و نهايتا حتي حال جمع كردن بساطمون رو هم نداشتيم و مستقيم مي رفتيم تو رختخواب! عجب اونكه حالمون هم بد نمي شد!
نه ديشب پرخوري نكردم!

Wednesday, December 06, 2006

طعم تلخ آدميان!

حس بعضي لحظه ها تلخ تر از اوني هست كه به نوشتن بياد...


پ.ن1: البته احتمالا هستند؟! لحظه هايي هم كه حس شاديشون فراتر از كلام باشه... يعني اميدوارم كه باشد!

پ.ن2: نمي دونم چرا ياد اين جمله افتادم:
" خوش بين اظهار مي دارد كه ما در بهترين دنياي ممكنه بسر مي بريم و بدبين بيمناك است كه مبادا سخن او راست باشد! - ( برانچ كابل) "

حالا اينكه من اون خوش بينه هستم يا اون بدبينه ديگه بماند..

Monday, December 04, 2006

پاييز لعنتي

يه شب تو اون لحظات خاص، تو اوج هيجان و احساس ناگهان گفتم: نياد اون روزي كه ببينم يكي ديگه جاي من خوابيده؟
با نگاهي سرزنش آميز گفت: مي شه؟!
نگاه غمگين و نااميد از نوع بشرم رو دوختم به چشاي نازشو گفتم: آره مي شه. خيلي راحت تر از اوني كه فكرشو بكني...
منو بوسيد و گفت: نمي شه. نمي شه.
هزاران بار در طول سالهاي با هم بودن گفته بود نمي شه و من آرزو كرده بودم كه هرگز نشه...

ولي بالاخره اون روز اومد. شد. خيلي راحت تر از اوني كه فكرشو بكنم!


يه روز سرد پاييز گلدونتو شكستي / مثل عروس گلها تو گلخونه نشستي..
بهار مي آد دوباره ، بازم تو رو مي آرن / مثل گل زينتي ، تو گلخونه مي ذارن
بازم به گلدونت مي گي ، با من بمون هميشه / ميگي كه بي تو مي ميرم ، گل بي گلدون نمي شه...
چه اشتباهي مي كنه ، حرفاتو باور مي كنه
چه اشتباهي كردم ، حرفاتو باور كردم... چه اشتباهي كردم...


يك سال گذشت از رفتنت و سه سال از اون فاجعه. هنوز باورم نمي شه...

چند روزه يكي داره تو سرم زمزمه مي كنه: يه روز سرد پاييز گلدونتو شكستي... چرا؟؟؟؟


از پاييز متنفرم

Thursday, November 23, 2006

خودكشي

اين دكتر رضا يه چيزي نوشته كه برا من تدائي گر خيلي چيزا شد!

اينو به عنوان كسي كه اين مرحله رو لمس كرده مي گم. مي دونيد تصميم قطعي و نهايي برا خودكشي كار خيلي سختيه. يعني تو حتي اگه با تمام وجود و به طور يقين بخواي بميري بازم اينكه به اون نقطه ي نهاييه خودكشي برسي يه فشار و زمان زيادي رو بايد تحمل كني. به نظر من نمي شه كه كسي تو لحظه تصميم به خودكشي بگيره و درجا هم عمليش كنه. اون آدم فلك زده قطعا ساعتها، روزها ، هفته ها وشايد ماه ها ، حتي گاهي سالها به اين موضوع فكر كرده. راههاي مختلفشو براي خودش مرور كرده گاهي حركت كرده ولي نتونسته اون قدم آخر رو برداره. بارها ترسيده، زجر كشيده آرزو كرده كه يه جور راحتي بميره، آرزو كرده يه اتفاق ناگهاني و ناخواسته كار رو براش آسون كنه و بالاخره همه ي توان و جرات و هر چي داشته و نداشته جمع كرده تا به اون مرحله رسيده.
اينكه رگ گردنتو بزني كار آسوني نيست. فكر نكنيد يه لحظه است، كاري نداره و فقط كافيه كه از مرگ نترسيد! نه اصلا اين طور نيست. ترس از مرگ كوچك ترين مشكل سر راه خود كشيه! وقتي كسي اينكارو مي كنه. اونم به اين شكل. جوري كه مي خواد مطمئن باشه كه تلاشش به هدر نمي ره و بالاخره خلاص مي شه، خيلي بي انصافيه به زور برگردوندنش به زندگي و تازه نه حتي در حد همون زندگي قبلي. و بين دو عالم نگه داشتنش و بيشتر و بيشتر عذاب دادنش. خيلي بي انصافيه.

البته اينو مي دونم كه هيچ كس نمي تونه آگاهانه تصميم بگيره و بذاره طرف بميره. به طور غريزي مي خوايم هر كاري بكنيم كه اون شخص زنده بمونه. حتي خود من كه همه اينها رو مي دونم و احساس و خواست اين آدم رو با تمام وجود لمس مي كنم باز هم اگه تو شرايطش قرار بگيرم قطعا با تمام سرعتي كه مي تونم مي رسونمش بيمارستان تمام سعيم رو مي كنم كه طرف نجات! پيدا كنه. به اين كار ايراد نمي گيرم. چون مي دونم كه طبيعي ترين عكس العمل ممكنه و حتي شايد هم بايد اينور باشه.
ولي فقط دلم براي اون آدم سوخت كه اينقدر بيچاره بوده كه همه اين مراحل رو رفته ولي باز نتونسته با آرامش بميره كه هيچ، گرفتار برزخي شده دردناكتر از زندگي سابقش.

Monday, November 13, 2006

دتر

اين سري كه از شمال مي اومديم مادر بزرگ خيلي پيرمو آورديم تهران. دلش نمي خواست بياد ولي آورديمش. 7 - 8 روزي رو طاقت آورد و بالاخره بابا برش گردوند. اين مدت يه 15 - 16 واحد تعليمات اسلامي گذرونديم زير نظر مادر بزرگ عزيز! واقعا سعي كرد به ما يه چيزايي ياد بده كه شب اول قبر رو كمي راحت تر بگذرونيم!!:)))) يه شب كه ملت مهموني بودند من و اين داداش كوچيكه خونه بوديم پيش مادربزرگ. خلاصه اون شب حسابي به ما درس داد و درس پرسيد و امتحان گرفت و...
فيلمي داشتيم اون شب. از اين داداش كوچيكه( كه البته بيچاره همچين كوچيكم نيست. واسه خودش دانشجوه!) پرسيد:
- اصول دين رو بلدي؟
- نه
- مدرسه نرفتي مگه؟
- چرا؟
- درس نخوندي؟
- چرا
- پس تو مدرسه چي به شما ياد مي دن؟
- تو مدرسه چيزاي بي خود ياد مي دن! :))))


يه شب هم گير داده بود به بابا. با لحن تحكم آميز معلمها بهش گفت:
- اصول دين چنده؟
بابا هم با لحن شاگردهاي درس خون جواب داد: 5
- اول؟
- توحيد
- دوم؟
- نبوت
مادربزرگم با لحن معلمهاي خشمگين: عددددل...
:)))

و هم اكنون من بر خود واجب مي دانم كه جهت رستگاري همه بلاگرهاي عزيز يه چيزايي اينجا يادشون بدم كه شب اول قبر بدردشون بخوره!
اصول دين 5 است. اول: توحيد ، دوم: عدل ، سوم: نبوت ، چهارم: امامت ، پنجم: معاد روز قيامت. الهي بزرگي سزاوار توست / جلال و قلم نقش ... توست ( يه چيزي تو اين مايه ها)
جميعا صلوات.


يه ويژگي جالب مادر بزرگم شعر خوندنش بود. با اينكه زني كاملا بي سواده و حدود نود سال سنشه ولي كلي شعر حفظه كه مرتب داره اونا رو مي خونه. بيشترشون جنبه ي اخلاقي دارن و به صورت پند و اندرز هستند ولي بعضياشون واقعا جالبند.
يكي شون كه خيلي برام جالب بود اين بود. مي گفت:

مي بخور، منبر بسوزون، مردم آزاري نكن.

) توضيح المسائل: دقت كنيد كه دو مورد اول در فرهنگ مذهبي اونم در اين سطح مساوي با بدترين چيزهاييه كه يه نفر مي تونه انجام بده. با توجه به اين موضوع مي تونه اين عبارت خيلي براتون جالب تر باشه)

آهان يكي از شعر هايي هم كه اين چند روز خيلي مي خوند اين بود:

بلبلان ناله در چمن مكنيد / شكوه از دست يكديگر مكنيد
ما اگر بد بوديم رفتيم / بعد ما بد به يكديگر مكنيد

اگر باد گرون بوديم و رفتيم / اگر نامهربون بوديم و رفتيم
شما در خانمان خود بمانيد / كه ما بي خانمون بوديم و رفتيم

(اگه غلط غلوط داره ببخشيد تكيه به حافظه كردم!)
اينو كه مي خوند يه جوري مي شدم. ناراحت مي شدم. دلم مي گرفت.خيلي. گاهي هم همينو به صورت آواز وار مي خوند كه آدم دوبرابر دلش مي گرفت. (هنوز اعصابم خورد مي شه كه چرا موقع خوندن اينها نياوردم ازش فيلم بگيرم.)


موقع اومدن توي راه واستاديم يه رستوراني كه نهار بخوريم. نمي دونم هيچ وقت قبلا رفته بود رستوران يا نه؟ ولي بهر حال براش جالب بود. وقتي برگشتيم تو ماشين گفت: پول كه باشه نعمت فراوونه. دلم سوخت با خودم فكر كردم كه اينا چه جوري زندگي كرده اند و چقدر دنياشون از ما دور‌ه.

مطمئنم كه اين آخرين سفر مادربزرگم به خونه ي ما بود



پ.ن1: مامان تو اين مدت ثابت كرد كه چقدر مهربون و معركه است. احترامم بهش دو برابر شد. مامان جان خسته نباشي

پ.ن2:" دتر" به زبون محلي يعني دختر ولي ما از اول به مادربزرگم هميشه مي گفتيم دتر. يعني همه مي گفتن. حتي بچه هاش. دليلشم نمي دونم!

پ.ن3: بابا بچه آخر خونه بوده و براي پدر و مادرش بي نهايت عزيز. عشقي كه پدربزرگم ومادربزرگم بهش داشتند يه علاقه ي خيلي خاص بود. مادربزرگم اين سري يه روز كه داشت برام حرف مي زد گفت: كاش نزديك بود. حداقل روزي يه بار، هفته اي يه بار ، ماهي يه بار مي ديدمش. دلم براش سوخت كه تو اين سن شايد تنها آرزوش اين باشه كه دردونه اش نزديكش باشه ولي...
اين سري كه رفتيم شمال براي اولين بار 8 ماه بود كه نرفته بوديم. هيچ وقت پيش نمي اومد كه اينقدر طولاني بشه و وقتي وارد شديم پير زن بابا رو بغل كرد و اشك ريخت و من باز هم دلم گرفت... و بازهم ياد پدربزرگم افتادم كه شكر خدا دو ، سه سال آخر زندگيش ما شمال بوديم و عمه ام تعريف مي كرد كه يه روز گريه كرده بوده كه علي دو ، سه روزه اينجا نيومده. نكنه مريض شده؟! پدر بزرگ و مادر بزرگا واقعا سرمايه هر خانواده هستند. نبودنشون خيلي بده. خيلي..

Thursday, November 09, 2006

شمال، دلگيرتر از هميشه

شمال كه مي رم يه جوري مي شم، دلم مي گيره. خيلي زياد. هنوز چشمم دنبال پدربزرگم و خونه اي كه فرخته شد و نمي دونم دچار چه سرنوشتي شد مي گرده. هنوز دنبال دختر عمه ها و پسر عمه هايي هستم كه يه روزگاري بدجوري هم بازي بوديم و يك دنيا خاطره و حالا هر كدوم زن يا مردي رو در كنار دارن و خيلي هاشون كودكي رو هم در آغوش! و من هنوز انتظار دارم همون آدماي 15 سال پيش رو ببينم با همون حال و هوا!


هنوزم وقتي مي ريم شمال هواي نمناك اونجا كه به صورتم مي خوره منو مي بره تو اون خونه ي كوچيك و حياط بزرگ و با صفاي خونه پدربزرگ و زير درختاي نارنگي و پرتقالش گم مي شم و مي رم تا نوك درخت انجير محبوب همه مون كه تمام تابستان شيره ي حيات اون خونه بود. مي رم زير اون درخت فندق و همه ي بچه ها رو اون زير حاضر مي بينم. ياد مراسم جمع كردن و تقسيم فندق ها مي افتم كه بين ما بچه ها هميشه بدون جرزني انجام مي شد.( اينو يادم باشه تعريف كنم كه حسابي شنيدنيه) مي رم زير داربست اون شاخه هاي مو گوشه حياط كه يه فضاي خيلي دنج و دوست داشتي رو ايجاد كرده بود و خونه ي هميشگي ما بچه ها بود. گوشه گوشه ي خونه رو سرك مي كشم و بچه ها رو مي بينم و بعد راه مي افتم سمت خونه عمه اينا. زير و بم خاطره خاطره ي اون خونه رو هم گشت مي زنم و با بچه ها بازي و شيطنت مي كنم و ناگاه پرت مي شم وسط اتاق سميعه عزيز! تو خونه ي جديد عمه اينا هستم و تنها وسط اتاق ايستاده ام و منظره هايي هم كه مي بينم هيچ شباهتي به اونچه در خيال مي ديدم نداره! يادم مي آد كه سالها گذشته. پدربزرگ مرده. مادربزرگ به قدري پير و تكيده شده كه وقتي به چهره چروكش ، به چشماي آبي بي فروغش نگاه مي كنم گذر اين سالها رو درش مي بينم و همه چي رو باور مي كنم. چشمايي كه هنوز ميتونه بهت بگه كه زماني چقدر زيبا بوده. چشمايي كه اين سفر تو صورت دختر كوچولوي فوق العاده زيبا و شيرين پيمان ديدم. تو صورت نتيجه ي مادربزرگ.

باور مي كنم كه پدربزرگ سالهاست كه رفته. باور مي كنم كه از اون خونه ها ديگه خبري نيست و باور مي كنم هم بازي هايي رو كه ديگه هم بازي نيستيم!


اين سفر برام خيلي دلگير بود. بيشتر از هميشه احساس كردم كه چقدر شرايط عوض شده، چقدر آدما و همه چيز عوض شده اند! ديگه خبري از كودكي هاي ما نبود. اون دوره گذشته بود و تموم شده بود و من بي جهت دنبالش مي گشتم. بايد باور مي كردم. دلم مي خواد ديگه هيچ وقت نرم شمال. تا يادم نياد خيلي چيزا رو. تا حس كنم كه اونجا هنوز همه چيز همونجور دست نخورده باقي مونده و مشمول گذشت دردناك زمان نشده. دلم مي خواست كودكي هام رو اونجا دست نخورده نگه دارم.

سالها پيش وقتي بعد از پدربزرگ خونه اش فروخته شد با خودم گفتم يه روزي برمي گردم و اين خونه رو دوباره مي خرم. الان اين عهد رو با خودم تجديد مي كنم. اميدوارم يه روزي توان اين كارو داشته باشم و دوست دارم هر وقت دلم گرفت برم و تو اون خونه كوكي هام رو دوباره زندگي كنم. اين سفر دلم گرفت خيلي زياد.

Sunday, November 05, 2006

يكسال گذشت

جمعه سال مهين بود. يك سال گذشت. باورم نمي شه. سالهاست هروقت كه مي رم بهشت زهرا فقط آرزو مي كنم كه نفر بعدي خودم باشم.

مهين جان آرزو مي كنم تو حالت حداقل بهتر از ما باشه. اما خانواده ات هنوز داغدارن.

Wednesday, October 25, 2006

دلم مي خواست خونه بمونم!

اين آقاي رييس جمهورتون همين جور بي وقفه دارن حال مي دن بهتون بازم شما گله منديد! واقعا كه آدما موجودات غريب و نمك نشناسي هستند. حقوق مفت و مجاني كه بهتون دادن هيچ حالا هم يهو 4 روز به همه مرخصي با حقوق دادن تا برويد و بخوريد و بياشاميد و از بركات زندگي بهره مند شويد. باشد كه رستگار شويد.

در راستاي حمايت از اين حركت بشردوستانه ي خانمان برانداز ايشان ما هم داريم مي ريم شمال!... نخير خواهش مي كنم، محتاجيم به دعا..!

ديگه هر خوبي بدي هر چي از ما ديديد حلال كنيد.

Tuesday, October 24, 2006

عيدي بلاگ رولينگ

اين دومين باريه كه مي آم مي بينم همه بلاگستان طي يك حركت كاملا انقلابي آپ ديت كرده اند! بعد مي ري مي بيني نه بابا قصه چيز ديگه ايه.

اين بلاگ رولينگ هم ديگه شورشو در آورده ها. آه، نه به اون موقع كه آپ ديت هيچ كي رو خبر نمي داد نه به حالا كه داره به همه حسابي حال مي ده!

Monday, October 23, 2006

مرضهاي ناشناخته!

بي حوصلگي به حدي شدت پيدا كرده كه ديگه حتي حوصله نوشتن هم نيست. واقعا نمي تونم بنويسم. يعني اصولا مخم تعطيل شده. نه تنها نوشتن كه هر كاري كه نياز به فكر كردن داشته باشه رو انگار قادر به انجامش نيستم يا بهتر بگم حوصله ي انجامشو ندارم. واقعا فكر نمي كنم ها! به هيچ چيز ، در هيچ موردي و به هيچ وجه!! خدايا فقط تا حالا اين جوري زندگي نكرده بودم كه اينم دارم تجربه اش مي كنم.

آقا اصلا من فعلا حال فكر كردن ندارم حالا مي گيد چي؟ گمونم بايد بيان ببرن ببندنم به گاري :(

Wednesday, October 18, 2006

خداي من ، خداي شما !

قبل از هر چيز يه تشكر حسابي از اين پرگلك خانوم بسيار متشخص كه ديشب تا پاسي از شب در عين خستگي لطف فرمودن و كامنت دوني خود بلاگر رو هم اضافه كردن اين پايين تا مشت محكمي رو كه اين فيل ترينگ به دهان ما زده بود بهشان پس دهيم!! و بر شماست كه پس از گذاردن هر كامنت صلواتي براي شادي روح ايشان ختم كنيد. باشد كه از نيكوكاران گرديد.


اين شراگيم خان يه بحثي راه انداخته تو وبلاگش كه وقتي كامنتمو به طور خلاصه نوشتم يه نگاهي به عرض و طولش انداختم ديدم قابل پست تو كامنت دوني مردم نيست. ترجيح دادم اينجا بيارمش تا حتي اگه خونده نمي شه حداقل بعد ها يادم باشه كه چطور فكر مي كردم!

نمي دونم واقعا اينجا همه اينقدر نسبت به عدم وجود خدا يا همون آفريدگار مطمئن هستند يا جو اونقدر سنگينه كه هيچ كسي جرات نمي كنه بگه ته دلش هم كه شده نمي تونه وجود خالق رو رد كنه يا حتي بالاتر از اون بهش اعتقاد داره از ترس اينكه به القابي كه دوستان لطف كردن مزين بشه؟!! به هر حال من هم مثل بيشتر شما بارها و ساعتها و روزها به همه اين چيزها فكر كردم و افكار و عقايدم هم در طول زمان دستخوش تغييراتي بوده اما نهايتا به اينجا رسيدم كه وجود خالق و حضورش تو زندگيم رو واقعا نتونستم رد كنم و هر چي بيشتر پيش رفتم بيشتر ديدمش.
يه زماني خدا برا من موجود بي اهميتي بود كه كافي بود بدونم هست و اون قرآن روي طاقچه كه فقط كافي بود بدوني جريانش چيه. من كاري به دين و مذهب ندارم. كار به عقايد خرافي و غير خرافي پيرامون اديان ندارم (هر چند كه عنادي هم باهاشون ندارم البته تا جايي كه مزاحم زندگيم نباشن) ولي امروز اون چيزي كه بهش ميگيم خدا ،مي گيم خالق براي من يه چيزيه كه تو زندگيم ،تو وجود خودم احساسش مي كنم. برام خيلي پر رنگه. بهش ايمان دارم. و اين ايمان هيچ وقت مغاير با پيشرفت، لذت، بزرگي و جاه طلبي من نبوده. ازم توقع زيادي نداره. براي هر چيز كوچيكي تو زندگيم حتي عبادت خودش هزار جور دستورالعمل و ماده و تبصره و قانون ريز و درشت نداره. حرفش حرف حسابه . مي گه فقط آدم باش. اينكه آدم بودن چيه هم خيلي ساده تر از اونيه كه خودمونو به نفهمي بزنيم. همه مون وقتي مي شينيم پشت سر يكي هزار جور صفحه ميذاريم مي دونيم داريم كار بدي مي كنيم و وقتي داريم حق كسيو مي خوريم و به كسي بد مي كنيم بازم مي دونيم داريم كار بدي مي كنيم. نيازي هم نيست بريم دستورالعمل ها رو بخونيم تا مثلا بفهميم كه غيبت گناه كبيره است و نبايد انجامش داد. يا مثلا اگه به كسي كمكي مي كنيم يا دست كسيو مي گيريم لازم نيست بهمون بگن ثواب داره و وعده بهشت بدن خودمون مي فهميم كه كارمون خوبه و...
من با خداي خودم زندگي مي كنم بهش ايمان دارم و مشكلي هم باهاش ندارم. اونقدرم آزارم نمي ده كه براي رهايي از شرش دنبال يه راهي براي كتمانش باشم. تنبلي هامو گردنش نميندازم و تلاش هام رو هم به همچنين . اونم هميشه غضب آلود ننشسته اون بالا منتظر يه آتو ازم باشه كه حالمو جا بياره. اين خدا رو هم كسي بهم هديه نداده. از اجدادم هم به ارث نبردمش. خودم پيداش كردم. اونقدر باهوش بودم كه بتونم از لابلاي همه اون چيزايي كه سالها و بلكه قرنها به خوردمون دادن پيداش كنم. معتقدم اونقدر هم نزديك و قابل لمسه كه براي رسيدن بهش لازم نيست خيلي راه دوري رفت.اگه هنوز گاهي ذهنتون درگير اين موضوعه جدا توصيه مي كنم يه نگاهي دوباره و بي غرض و مرض درون خودتون بندازيد احتمالا مي بينيدش. اگر هم سالهاست موضوع براتون حل شده و ديگه فكرتون رو مشغول نمي كنه و مشكلي نداريد هم كه هيچ
.
فقط يه چيز ديگه. به نظرم انكار وجود خالق درست مثل اين مي مونه كه يكي بگه من مادري ندارم و از هيچ زني زاده نشده ام. به نظرم زياد منطقي نمي آد!


پ.ن: اما در مورد مرگ و زندگي پس از آن: راستش من به حيات بعد از مرگ اعتقاد دارم يعني نمي تونم قبول كنم كه همه چي به اون جنازه اي كه مي ذاريم زير خاك ختم مي شه. البته تصورم از فضاي بعد از مرگ جسماني ،هيچ كدوم از اون چيزهايي نيست كه برامون هميشه تصوير كرده اند. فقط فكر مي كنم كه بعد از از بين رفتن جسم باز هم موجوديت خودمون رو مي تونيم درك كنيم. حالا به نوعي ديگه. البته هيچ اطميناني هم در كار نيست. در واقع مي تونم بگم نمي دونم بعدش چه اتفاقي مي افته. در واقع هرگز هيچ كس با اطمينان نمي تونه بگه. همه ش فقط مي تونه تصورات و تخيلات و نتيجه گيري هاي خودمون باشه كه مستند هم نيست.
حالا كاري با اين چيزها ندارم فعلا. اما بارون و رعد و برق ديشب كه منو از خواب بيدار كرد يه چيز خيلي تازه در خودم بهم شناسوند كه هنوز گنگ و منگ اين دريافت تازه هستم. حتما بعدا يه پست در موردش مي نويسم.

Tuesday, October 17, 2006

مثل اينكه برقا اومد

بازگشت پرشكوه و صلابت بلاگ رولينگ به عرصه وبلاگستان را به عموم ملت هميشه در صحنه بلاگر مخصوصا هموطنان عزيز تبريك و تهنيت عرض... به اين مناسبت در اين مكان جشني برپاست. از شما هم دعوت به عمل مي آيد كه در اين جشن پرشكوه شركت نماييد. باشد كه مشت محكمي شود بر چشم و چال استكبار جهاني.

سه بار تكبير.

پ.ن: راستي اين ايده برق شهر از سرزمين رويايي عزيز بوده . چرا تو عنوان نمي شه لينك داد؟!